به نام خطاط سرنوشت
باورم نمیشه که جشن نامزدی به این زودی تموم شد... حتی مراسم عقد کنان رو هم باورم نمیشه... اون روز چه دلشوره و هیجانی داشتم، سفره رو دیروزش مادرت با دستای مهربون خودش چیده بود و کلی زحمت کشیده بود... وقتی زن عموم آرایشم کرد و تو آینه به خودم نگاه کردم، اصلا باورم نمیشد خودم هستم... انقدر قشنگ شده بودم که دلم میخواست همون موقع میرسیدی و منو می دیدی... یه چندتا عکس گرفتم و بعدش سروصدا بلند شد... فهمیدم که اومدین... چادرم و پوشیدم و تو اتاق نشستم...
یه دفعه مهدی داخل اتاق شد، از نگاهش فهمیدم اونم از دیدن قیافه م جا خورده... خندیدم و بعدش که مادر اومد و چادر سرم کرد و داخل اتاق شدم، وای چقدر هیجان زده شده بودم... وقتی تو آینه نگاهم کردی فهمیدم تو هم از دیدن چهره م تعجب کردی... بالاخره عقد هم خونده شد و بعدش دستای مهربون تو بود که تو دستای داغ من گره خورد... واقعا روز فراموش نشدنی بود... و شبش که من و تو محمد داداشم باهم سخی رفتیم... خیلی خوش گذشت... تو اون محیط معنوی، با اون نسیم خنک، در کنار تو و دست در دست تو، چای خوردیم و خندیدیم و گپ زدیم...
و روز پنجشنبه هم که جشن نامزدی بود... وقتی تو ماشین با اون لباس بلند آبی نشستم کنارت، حس داغی عجیبی کرده بودم... تو هم تو اون کت و شلوار نقره ای خیلی زیباتر از همیشه به نظر میرسیدی... وقتی خونه رسیدیم بیشتر مهمونا اومده بودن... همه منتظر ورود ما بودن... خیلی جالب بود... باهم نشستیم، باهم کیک و بریدیم، باهم شمع ها رو روشن کردیم، به دهن همدیگه کیک و شربت دادیم
و بعدش هم شمع ها رو باهم خاموش کردیم... آخر جشن هم با اینکه دلم نمیخواست مجبور شدیم باهم برقصیم...
خیلی خوش گذشت.. ساده و پرمحتوا... وقتی مراسم تموم شد و عکاس ها ازمون عکس های تکی مینداختن، دلم میخواست برای همیشه کنارت باشم... اما تو مجبور بودی بخاطر مهمونا بری... واسه همینم دلم گرفت... اما خوب آبروداری از هر چیزی مهم تر بود...
اون شب حس خوبی داشتم، تا دیروقت تو حیاط با همدیگه گپ زدیم و خندیدیم... صبحش هم که جمعه بود اومدی خونه مون و تا غروب باهم بودیم... نزدیک غروب هم گردش رفتیم و زیارت ابوالفضل... اونجا ۱۲ تا شمع روشن کردیم... به نام ۱۲ امام... همه شو هم تو با زحمت روشن کردی... خیلی خوشحال بودم... اشک شوق همه ش چشمامو تر میکرد... یادم می اومد که یک سال پیش همون موقع با چه اوضاعی شب تا صبح توی ابولفضل نشسته بودم و الان در کنار تو چقدرخوشبخت بودم.. سجده شکر گذاشتم بخاطر داشتنت...
عزیزم نمیدونم چطور و با چه قدرتی احساسمو بیان کنم اما بازم با اینکه تکراریه تکرار میکنم که:
دوستت دارم تا همیشه!
:: بازدید از این مطلب : 989
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0